حالا می‌دانم که بعضی رویدادها تمام نمی‌شوند، موازی ما در جریان هستند.

15 سال پیش مادربزرگم را از دست دادم.

دلم می‌خواهد بگویم بر اثر دو اشتباه پزشکی. نمی‌گویم. وقتش بود سفرش را ادامه دهد.

دردش کهنه نمی‌شود. یک امروزی دلم می‌خواهد خودم را گم کنم. بگذارم غم هرچه می‌خواهد بکند.

آرد پیمانه کنم و گلاب بریزم در شربت حلوا و زعفران بسابم. نه آن‌که کامم را شیرین کند.

موبایل دستم باشد و منتظر باشم یکی شماره حساب بدهد که فلانی الان نیاز دارد.

قابلمه روی گاز بگذارم و پیاز داغ بسازم و شروع کنم.

بعد لباس بپوشم، وضو بگیرم، بروم ماشین را پارکینگ پشت مسجد امام پارک کنم. بروم میدان امام بلیط مسجد امام بخرم، بروم وسط سکوی سمت راست بنشیم و نماز بخوانم  و بعد فقط بنشیم. شاید سیاه پوشیدم. کسی نپرسد، بفهمد امروز عزادار شده‌ام.

نمی‌شود.

آدم وقتی از شهرش هجرت می‌کند، دلش برای مرده‌هایش هم تنگ‌تر می‌شود.