بسم الله

 

آخرین باری که از ساختن غذایی لذت بردم را به خاطر ندارم.

از غذا خوردن لذت می‌برم؛ از تماشای فیلم‌های آشپزی‌ هم. از بودن در یک رستوران و تصور جزییات غذاهایی که در منو می‌بینم و تلاش می‌کنم به میزهایی که چشمم به آن‌ها می‌رسد نگاه نکنم تا حدس بزنم این کدام غذا است؟ که بعد بخواهم به چهره آدمی که نشسته و دارد غذایش را نوش جان می‌کند نگاه کنم و تصور کنم دارد لذت می‌برد؟ و چطور شد که این غذا را انتخاب کرد؟ یعنی همیشه این غذا را انتخاب می‌کند؟ یا اولین بار است به این رستوران آمده؟ یعنی خودش هم به این خوبی غذا درست می‌کند؟ این کسی که با هم غذا می‌خورند باهم چه نسبتی دارند؟ و این ماجرا ادامه دارد.

اما از غذا درست کردن مدت‌ها است که لذت نمی‌برم.

شاید از بارداری آخرم. مگر آن‌که مهمان نازنینی داشتم و بچه‌ها را به پدر می‌سپردم و خودم را در آشپزخانه حبس می‌کردم. اما آخرین آن را هم یادم نمی‌آید.

وقتی ازدواج کردم آشپزی را دوست داشتم. یکی از سرگرمی‌هایم پرسه زدن در یک ساعت خلوت تره‌بار و پر کردن زنبیلم از خوردنی‌های تازه بود. برای سیر تا پیازش برنامه داشتم. و زمان! تا دلم می‌خواست زمان داشتم. بی‌آن‌که نسبت به نگهداری کسی مسوولیتی داشته باشم. یادش بخیر، وقتی خسته بودم روی مبل دوست‌ داشتنی‌مان دراز می‌کشیدم و می‌شف می‌دیدم. و بعدتر برنامه آشپزی که هر روز چیزی می‌پخت و یک روز هفته از هرچه در یخچال مانده بود غذا می‌ساخت.

بعد که مادر شدم همچنان غذا پختم. مهمانی دادم. میز چیدم و تزیین کردم. اما وزنه لذت بردن از پروسه آشپزی سبک‌تر شده بود. چرا؟ چون وقت کمی داشتم و همزمان باید چند کار دیگر هم انجام می‌دادم؟ آشپزی جذابیتش را از دست داده بود و تکراری شده بود؟ قابلمه‌هایم دیگر نو نبود و چاقوهایم کند شده بود؟

یادم هست یک ماه نشده بود که یوسف دنیا آمده بود و از دوستانمان خواستیم به خانه‌مان بیایند. چطور باید آشپزی می‌کردم؟ یوسف را در کریر گذاشتم و کریر را روی سنگ مرمر کابینت و شروع کردم. او آرام بود و حرکت من در آشپزخانه را دنبال می‌کرد. چند مدل غذا درست کردم و چون وقت زیاد آوردم دسر هم ساختم و میز را چیدم. بعد از آن با یوسف زیاد غذا درست کردم و مهمانی دادم.

اعتقادم این بود که وقتی مهمان داری کارهایی هست که باید انجام دهی. 2 نفر با 10 نفر فرقی نمی‌کند. 10 نفر با 15 نفر. و حتی مهمانی خانوادگی یلدا را هم در خانه خودمان گرفتیم.

اما حالا دستم به آشپزی نمی‌رود. اگرچه بد نمی‌پزم. اما حالا دلم نمی‌خواهد وقتم را در آشپزخانه بگذرانم. حساب هر ده دقیقه اش دستم هست. بماند که یک بچه‌ کوالا هم از پایم آویزان است و دارد ناله می‌کند که بغلش کنم. این آشپزخانه نور طبیعی کافی ندارد و باید با نورهای مصنوعی زنده‌اش کنم؟

امشب نشستم دو قسمت از یک برنامه آشپزی را دیدم. یک‌هو دلم خواست ببینمش. انگار همان فاطمه خانه کنار رودخانه که تا حالا خواب بود، بیدار شده باشد و پتو را جابجا ‌کرد و ‌گفت بذار ببینیم. انگار دلش می‌خواست آشپزی کند.

فردا بیشتر ببینمش، بشنومش، شاید دوباره دوست شدیم باهم.