فردای اسبابکشی سخت نبود. اندکی هیجان داشت و کلی کار که دستانم را مشغول نگه میداشت و سرم را گرم. یک هفته بعد، تازه فرصت کردم شهر را ببینم. اینبار از منظر کسی که خودش ساکن همین شهر بود و اول آدرس پستیاش مینوشت: اصفهان!
ثبتنام مدرسه، بازکردن کارتنهایی که معلوم نبود کجا پنهان شده بودند و از کجا در میآمدند، ساختن اتاقی برای خودم با کتابخانههایی که در اتاق کار جا نمیشد و رنگ کردن پشت آنها، سامان دادن گلدانهایم که به لطف بزرگ بودن ماشین حمل بار همه را آورده بودم، فریزری که دوباره باید پر میشد و دیوارهایی که صدایم میکردند «رفیق! نوبت ما نشد؟ بشقابها و قابها را بردار بیار!» زمانم را پر میکرد و جانم را تمام.
قرار به مهاجرت که شد، دانستم در خانه دوام نمیآورم. آنهم وقتی کرونا شرایط تازهای بهوجود آورده بود و پسر کوچک یک ساله هم نمیتوانست ماسک بزند و همین مساله اوضاع را برای همه ما خطرناکتر میکرد.
به پیشنهاد استادم در یک کارگاه سفال دست ثبتنام کردم. هفتهای یکبار، سه ساعت در کارگاهی که در یک خانه باغ قدیمی برگزار میشد شرکت میکردم و چیزهایی که هنوز بلد نبودم میآموختم. و هربار با یک چالش سفالگری به خانه میآمدم تا وسط کارها به ساختنش فکر کنم و شبها وقتی بچهها خوابیدند، خلقش کنم.
تماس تصویری با خانوادهام مرا از تلفن زدن بینیاز میکرد. اما اولینبار که آمدم به تهران زنگ بزنم، نتوانستم. من باید کد تهران را وارد میکردم. من دیگر تهران نبودم. و هفتهها بود خیابان شریعتی را ندیده بودم، خانه بابا نرفته بودم، در ترافیک خیابانهای عموما شلوغ دنبال راه دررو نگشته بودم و ... .
یک کد سه رقمی داشت نقش یک بیبی چک را بازی میکرد وقتی که به تو میگوید: میدانی بارداری؟!
من همه کارتنها را باز کرده بودم و آنهایی که را هم لازم نبود در انباری گذاشته بودم، اما انگار هنوز باردار بودم!
داشتم هفتهها و ماههایی که به اصفهان آمدهایم را میشمردم و در شرایط تازهای قرار گرفته بودم که پیش از این نمیشناختم. اما قرار بود چهجور کودکی به دنیا بیاورم؟
آنقدر فرصت تنهایی داشتم که پاسخ این سوال را پیدا کنم. فرصتی که گاهی چاشنیاش شادی بود و گاهی استیصال. شادی به این خاطر که خیلی از دغدغههای زیستن در تهران را نداشتم و ریتم زندگی آرامتر شده بود، پس زمان من برای خودم هم بیشتر.
و استیصال برای خاطر دلتنگی، برای خاطر اینکه نمیتوانستم بچهها را به کسی غیر از همسرم بسپارم و بروم و خانه شبیه دژی محکم شده بود. قلعهای که بیرون آمدن از آن گیسوی کمند میخواست. که من هنوز نداشتم.
بگذریم. من پاسخ را دریافته بودم.
من خودم را باردار بودم!
اینکه این موجود چند ماه طول بکشد تا دنیا بیاید را نمیدانم. شاید یک سال، شاید چند سال، شاید با از دنیا رفتنش.
فقط اینرا میدانم که در این فرصت باید بزرگ شوم و رشد کنم تا لایق زیستن در دنیای دیگری شوم.
فردای اسبابکشی مدتها است گذشته. و بقچه هر فردایی پر است از توشهای که انتظارش را ندارم.
بسم الله
فردای اسبابکشی سخت نبود. اندکی هیجان داشت و کلی کار که دستانم را مشغول نگه میداشت و سرم را گرم. یک هفته بعد، تازه فرصت کردم شهر را ببینم. اینبار از منظر کسی که خودش ساکن همین شهر بود و اول آدرس پستیاش مینوشت: اصفهان!
ثبتنام مدرسه، بازکردن کارتنهایی که معلوم نبود کجا پنهان شده بودند و از کجا در میآمدند، ساختن اتاقی برای خودم با کتابخانههایی که در اتاق کار جا نمیشد و رنگ کردن پشت آنها، سامان دادن گلدانهایم که به لطف بزرگ بودن ماشین حمل بار همه را آورده بودم، فریزری که دوباره باید پر میشد و دیوارهایی که صدایم میکردند «رفیق! نوبت ما نشد؟ بشقابها و قابها را بردار بیار!» زمانم را پر میکرد و جانم را تمام.
قرار به مهاجرت که شد، دانستم در خانه دوام نمیآورم. آنهم وقتی کرونا شرایط تازهای بهوجود آورده بود و پسر کوچک یک ساله هم نمیتوانست ماسک بزند و همین مساله اوضاع را برای همه ما خطرناکتر میکرد.
به پیشنهاد استادم در یک کارگاه سفال دست ثبتنام کردم. هفتهای یکبار، سه ساعت در کارگاهی که در یک خانه باغ قدیمی برگزار میشد شرکت میکردم و چیزهایی که هنوز بلد نبودم میآموختم. و هربار با یک چالش سفالگری به خانه میآمدم تا وسط کارها به ساختنش فکر کنم و شبها وقتی بچهها خوابیدند، خلقش کنم.
تماس تصویری با خانوادهام مرا از تلفن زدن بینیاز میکرد. اما اولینبار که آمدم به تهران زنگ بزنم، نتوانستم. من باید کد تهران را وارد میکردم. من دیگر تهران نبودم. و هفتهها بود خیابان شریعتی را ندیده بودم، خانه بابا نرفته بودم، در ترافیک خیابانهای عموما شلوغ دنبال راه دررو نگشته بودم و ... .
یک کد سه رقمی داشت نقش یک بیبی چک را بازی میکرد وقتی که به تو میگوید: میدانی بارداری؟!
من همه کارتنها را باز کرده بودم و آنهایی که را هم لازم نبود در انباری گذاشته بودم، اما انگار هنوز باردار بودم!
داشتم هفتهها و ماههایی که به اصفهان آمدهایم را میشمردم و در شرایط تازهای قرار گرفته بودم که پیش از این نمیشناختم. اما قرار بود چهجور کودکی به دنیا بیاورم؟
آنقدر فرصت تنهایی داشتم که پاسخ این سوال را پیدا کنم. فرصتی که گاهی چاشنیاش شادی بود و گاهی استیصال. شادی به این خاطر که خیلی از دغدغههای زیستن در تهران را نداشتم و ریتم زندگی آرامتر شده بود، پس زمان من برای خودم هم بیشتر.
و استیصال برای خاطر دلتنگی، برای خاطر اینکه نمیتوانستم بچهها را به کسی غیر از همسرم بسپارم و بروم و خانه شبیه دژی محکم شده بود. قلعهای که بیرون آمدن از آن گیسوی کمند میخواست. که من هنوز نداشتم.
بگذریم. من پاسخ را دریافته بودم.
من خودم را باردار بودم!
اینکه این موجود چند ماه طول بکشد تا دنیا بیاید را نمیدانم. شاید یک سال، شاید چند سال، شاید با از دنیا رفتنش.
فقط اینرا میدانم که در این فرصت باید بزرگ شوم و رشد کنم تا لایق زیستن در دنیای دیگری شوم.
فردای اسبابکشی مدتها است گذشته. و بقچه هر فردایی پر است از توشهای که انتظارش را ندارم.
موفقیت هایی که نصیب افراد صبور میشه همان هایی هستن که توسط افراد عجول رها شدن...