یادداشت سوم

 

افسوس می‌خورم که تلاشم را برای راننده شدن مامان نکردم. همیشه آن‌قدر دغدغه و کار داشتم که نشد برای تشویق مامان و همراه شدنش به سمت راننده شدن بیشتر تلاش کنم.

حالا مجبور است منتظر بماند تا یکی ازما همراهی‌اش کند و وقتش را با ما تنظیم کند.

امروز زنگ زدم که در راه خانه شما هستم. اگر آماده‌اید بیایم باهم برویم مزونی که دوست داشتید از آن مانتو بخرید. قبول کرد و شاید ته دلش گفت چنین فرصتی برای فاطمه پیش نمی‌آید که همراهم شود.

رفتیم.

چادرم را کنار پالتو خانم‌هایی که پیش از ما رسیده بودند آویزان کردم و وارد فضایی شدم که هیچ چیزش شبیه من نبود. به خودم گفتم زود قضاوت نکن! بیشتر خانم‌هایی که آن‌جا بودند انگار الان از زیر سشوار بلند شده بودند. موهای آرایش شده با انواع رنگ‌ها و مش‌ها و ... . و چشم‌هایی که حس می‌کردم با آن‌همه مژه مصنوعی و ریمل میل بسته شدن دارند. خوب شد که مامان بود و دنبالش به اتاقی رفتم که بیشترین رگال‌های مانتو را داشت. اگرنه هنوز ایستاده بودم به تماشای آدم‌هایی که سرگرم کار خودشان بودند و با پوشیدن هر مانتو خودشان را در آینه چک می‌کردند. دوست داشتم بدانم در ذهنشان چه سوالی است؟ با این مانتو بهترم؟ این مانتو برای من دوخته شده و با آن شبیه خودم هستم؟ با این مانتو شبیه فلانی هستم؟ نمی‌دانستم. اما من اگر هرکدام از آن مانتوها را تن می‌کردم اول خودم را تصور می‌کردم در جایی.

جلسه کاری که آقایان هم در آن حضور دارند. جلسه کاری که فقط خانم‌ها هستند.

قرار دوستانه.

دید و بازدید عید.

سفر!

اما برای مامان ختم‌هایی که باید شرکت می‌کرد اولویت داشت. حتی عروسی نوه خاله بابا یا مهمانی دخترخاله خودش و حتی دید و بازدید عید برایش اولویت نداشت. و البته رنگ مورد علاقه مامان ترکیب سفید و مشکی است.

مانتوها عجیب بودند. ژاکاردهای ارگانزایی که مرا یاد پرده و رومبلی می‌انداخت. پارچه‌های پفکی که انگار خودشان هم از مدلی که دوخته شده بودند در عذاب بودند. مانتوهایی بدون دکمه، با نوارهای بسیار بلند روی مچ که قرار بود پاپیون شود، مچ‌های از آستین جدا! خزهای بزرگ روی مچ، یقه‌های خیلی باز انگلیسی، درزهای رها شده و دوخته نشده.

انگار بیشترشان را با عجله سرهم کرده بودند. ترکیب‌های نچسبی از کرپ‌های ضعیف با گیپورهای نه چندان خوب و قدیمی. تورهای فرانسه آستر خورده ناهمگون. سوزن‌دوزی‌های کار شده روی مخمل. مخمل‌های تزیین شده با گل‌های آماده. ارگانزا و گل حریر. تکه‌های نازک آیینه روی مخمل.

احساس می‌کردم که این مانتوها اگر می‌توانستد فریاد می‌کشیدند و اعتراض می‌کردند.

بارانی و کیف مامان را گرفتم و از اتاق بیرون آمدم و روی یکی از مبل‌های سالن نشستم به تماشا.

سرد بود، اما زن‌ها لباس‌های گرم‌شان را در می‌آوردند و با همان تاپ مانتوها‌ را پرو می‌کردند. پس یعنی قرار بود این مانتو را در فصلی که هوا گرم‌تر بود بپوشند.

هرکس فقط حواسش به خودش بود. یا نهایتا دیگری را به عنوان یک مدل که این مانتو را پوشیده نگاه می‌کرد.

آینه، جایی بود که هر کدام چند ثانیه روبرویش توقف می‌کردند و می‌رفتند.

داشتم تصورشان می‌کردم. دخترانی در کودکی با رنگ رنگ لباس جلوی آینه. انگار بزرگ نشده بودند. انگار بزرگ نشده بودم.

دلم لباس‌های توی ویترین را نمی‌خواست. ایده داشتم برای لباس خودم. و مامان آن‌قدر مرا بلد بود و هنر داشت که تصورم را خلق کنم تا شبیه خودم شوم.

حالا هم دلم می‌خواست بروم بیرون. انگار مسافری بودم در کشوری غریب.

مامان اما هنوز امید داشت که لباس شایسته‌ای انتخاب کند و گذرش به خیاط و پارچه فروشی شب عید نیفتد.

پس هنوز فرصت تماشا بود.

خانمی که سال‌ها بود این مزون را مدیریت می‌کرد و الحق جنس و دوخت مانتوهایش ماندگار بود را با دقت بیشتری دیدم.

یک شلوار کرم کش پوشیده بود با چکمه‌های بلند و یک شومیز ساده سفید.

موهای کوتاهش را آن‌قدر پوش داده بود که انگار کلاهی از خز بر سر دارد. و صورتش آن‌قدر به جراح زیبایی سپرده شده بود که نمی‌توانستم فقط با لب‌خوانی بفهمم احساسش در آن لحظه چیست.

اما فاطی، همکارش خسته و کلافه بود و هنوز هشت ساعت دیگر از کارش باقی بود.

زنی که پوست زیبایی داشت و موهایش را ساده بسته بود و لباس ساده‌ای بر تن داشت که اصلا چربی‌ها و لایه‌های ناموزنش را نمی‌پوشاند. انگار پوشیدن آن‌همه پارچه کشی که زنان را موزون می‌کرد یا لوازم آرایشی که استفاده کرده بودند برای او معنایی نداشت. انگار او از این زنان گذشته بود که این چیزها برایش مهم نبود. و البته که کارش را خوب بلد بود.

مامان هم چیزی پیدا نکرد و وقت تماشا تمام شد.

دلم نمی‌خواهد به آن ساختمان با سنگ‌های سبز برگردم.

اما شاید باز دلم بخواهد به بهانه همراهی کسی روی همان صندلی بنشینم، چشم‌های زنان مانتو پوشیده در آینه را تماشا کنم و قصه ببافم.

شاید هم یک روز فاطی مانتوهایی ساده با طرح پرنده‌هایی رو به آسمان آویزان کرد.

شاید آن اتاق روزی پر از صدای پرنده‌ها شد و عطر گل‌هایی که اسم‌شان را بلد نیستم.

شاید روزی یک درخت شدم.