هر صبح به خودم می‌گویم باید خوراکی‌های که شکر پنهان دارند نخورم. تنفس شکمی را از سر بگیرم. روی تردمیلی که این‌همه دوستش دارم و علیرغم ماه‌ها استفاده نکردن هر روز به من پیام می‌دهد تو می‌تونی! بیست دقیقه راه بروم. سبزیجات بیشتری بخورم. قرص‌هایم را فراموش نکنم. آب کافی بنوشم، غذاهای سالم‌تر و ... .

و خودم هم می‌دانم حذف غذاهایی با شکر پنهان یعنی تقریبا همه خوراکی‌هایی که می‌خورم و مرا زنده نگهداشته!

و بعد دوباره به خودم این فرضم را یاد‌آوری می‌کنم که تنها افرادی می توانند رژیم بگیرند و قوانینی که برایشان وضع شده و یا خودشان وضع کرده‌اند را جدی بگیرند که به یک ثباتی رسیده باشند.

و هیچ چیز من الان ثبات ندارد که بخواهم برایش برنامه‌ریزی منظمی داشته باشم.

اصلا من به همین شکر معتادم! و این که هنوز می‌توانم داشته باشمش شادم می‌کند. و صبح‌ها سردرد را با خیال همان چای شیرین قورت می‌دهم.

اما فقط این‌ها نیست که شادم می کند و سرپا نگهم می‌دارد. خواندن چند جلد کتابی که سفارش دادیم و دیروز همسر به خانه آورد دلم را آب می‌کند!

این‌که یوسف وسط بازی‌اش مرا می‌خواند که مامان بیا چرخه زندگی را ببین! و بعد می بینم که در دهان مارمولک مگس است و پشتش یک مار کمین کرده و پشت مار هم تمساح، تحسینم را بر می‌انگیزد.

وقتی یحیا وسط شیر خوردن خیره می‌شود در چشمانم و یکهو یک لبخند بزرگ می‌زند که مامان! تازه شناختمت قلبم را از حرکت باز‌ می‌دارد.

وقتی همسر با همه خستگی ما را به شیرینی بهار می‌رساند تا یکی از آن بمب‌های شکلات فندقی مهمان‌مان کند هم.

و این‌ها هم شکر پنهان است دیگر! گیرم خیلی خیلی پنهان.

این چند روز لیست ارزش‌هایی که برای یوسف و یحیا می‌خواهم و احتمالا می خواهیم را مرتب کرده‌ام و سعی می کنم قبل از هر تصمیمی ببینم بر مبنای کدام یک از آن‌ها است. و آیا ارزش این همه جنگیدن را دارد؟

اما باید لیست ارزش‌های خودم را هم تنظیم کنم. فکر نمی‌کنم شکر پنهان حالا حالاها در اولویت باشند.