آنقدر خسته‌ام که دلم می‌خواهد با لباس بروم زیر دوش و دوباره با همان لباس‌های خیس بروم بخوابم. این دیوانگی را نمی‌کنم اما بارها از خودم می‌پرسم این چه دیوانگی بود که دو مهمانی را در یک روز قبول کردی؟

اگر عصر آمده بودی خانه شاید فرصت داشتی کمی بیشتر استراحت کنی، یا اسباب‌بازی‌ها را برای جمع کردن با پسر طبقه‌بندی کنی، یا فرش آشپزخانه را جمع کنی و بعد مدت‌ها با شلینگ آشپزخانه را بشوری که از شر آن‌همه بویی که دقیقا نمی‌دانی از خربزه گندیده‌ است یا چه رها شوی، یا دو صفحه از کتابی که مدت‌ها است باز کرده‌ای و با اینکه فهمیده‌ای نه تنبیه خوب است و نه تشویق اما هنوز نمی‌دانی راه حل نویسنده چیست چون هنوز به فصل پنج نرسیده‌ای بخوانی، یا دو تکه رخت اتو می‌کردی تا این‌همه وقت رفتن ندوید دنبال لباس اتو شده و مرتب، یا یک ماشین رخت می شستی تا لااقل فردا یک دست لباس برای خودت داشته باشی که وقتی یحیا با شیری که خورده تزیینش کرد بپوشی.

اصلا بین این‌همه کتاب مهمی که تصمیم داری بخوانی این کتاب یکهو از کجا پیدایش شد؟ گیرم که کتابخانه سفارش تو را خرید، حتما باید اولین نفر باشی که می‌خوانی‌اش؟ اگر سومین نفر باشی مطالب کتاب تغییر می‌کند؟

اصلا سر راه که بر می‌گشتی یک رنگ مو می‌خریدی تا بویی غیر از صابون بچه هم بدهی.

لیست غذاهایی که دو هفته است می‌خواهی تنظیم کنی می‌نوشتی.

چند بازی که می‌خواستی طبق ارزش‌هایت برای پسر دانلود کنی بررسی می‌کردی.

و خرده فرمایشات این ذهن خستگی ناپذیر! تمام نمی‌شود اگر نگویم همین را انتخاب کردم.

و چقدر دلم می‌خواست امروز یکی هم به من عیدی می‌داد!

فرقی نمی‌کرد چی یا چقدر. اگر دو هزار تومان هم بود از همسر می‌خواستم برویم یک شهرکتاب تا مثل بچه‌ها ذوق زده کتابی که می‌خواهم و نمی‌دانم چیست بخرم. یا حتی رژ لب این‌لی صورتی یا یاسی را که دوست دارم داشته باشم. یا یک روسری با حاشیه زرد و طرح‌های چهارگوش هندسی خاکستری، سیاه، و آجری.

اصلا چرا وقتی خواهرم زنگ زد که شام برویم آن‌جا نگفتم به شرطی می‌آیم که عیدی‌ام را بدهی! بالاخره تو خواهر بزرگتری!

خیلی برای عیدی گرفتن بزرگ شده‌ام؟ برای هدیه گرفتن چی؟

یادم هست شش سال پیش وقتی معصوم آمد دیدن من و یوسف برای من یک قلب طلا آورد و برای یوسف یک مینی کامیون. شاید این هدیه جزو یکی از ارزشمندترین هدیه‌هایی بود که گرفته بودم. یک‌نفر برای من هدیه آورده بود!

درست وقتی که درد بخیه‌ها کلافه‌ام کرده‌ بود، شیر نداشتم اما بدنم داشت منفجر می‌شد.

مامان هم اولین تولد یوسف برای من هدیه آورد. یعنی هدیه بزرگتر را برای من آورد.

دندان عقلم درد می‌کند و دلم می‌خواهد صبح که بیدار شدم زیر بالشم یک هدیه باشد. یک برچسب دایناسور حتی.

به آمپول دردناک انوکساپارین ۴۰۰۰ که از یک جایی سر از روی میز گرد در آورده نگاه می‌کنم و به اندازه همه دفعات تزریق دردم می‌آید. و به خودم می‌گویم آن هم گذشت. این هم می‌گذرد.

نفس عمیق بکش که زودتر جذب شود!