ماژیک هایلایت بنفش را روی آخرین گزینه‌ها می‌کشم. رنگ اتاق یوسف هم تمام شد. یک دیوار به رنگ آسمان و یکی به رنگ خورشید.

پرده هم نخریدم، آن‌قدر که تنوع همان مانده بود و قیمت چند برابر شده بود. همان قبلی‌ها را شستم و اتو کردم. گنجشک‌های نشسته بین شکوفه‌های صورتی کمرنگ‌تر شده بودند، اما هنوز می‌خواندند.

ملحفه‌های بروجرد را برای پسرها دوختم و چند کار دوخت و دوز دیگر و در چرخ را تا نیمه بستم.

اما خب کیست که نداند مرتب کردن خانه با بچه یک دومینو معکوس است؟ یک اتاق را سرپا می‌کنی و وقتی بیرون می‌آیی فکر می‌کنی اتاق‌های دیگر کی فرصت داشتند این‌همه نامرتب شوند و خاک بگیرند؟

و بعد اتاق دیگر و در نهایت همان اتاق اول. و این بازی ادامه دارد.

دیروز وقتی داشتم آخرین پرده‌ها را اتو می‌زدم انگار که کشف تازه‌ای کرده باشم بلند گفتم تازه ما اسباب‌کشی نکردیم!

فقط یک موجود پنجاه سانتی دارد وارد زندگی‌مان می‌شود و از حالا نظم زندگی‌مان را تغییر داده است. و احتمالا ما هم با ورودمان به زندگی مادر و پدرمان همین‌قدر در تغییر موثر بودیم.

خانه هنوز کار زیاد دارد، و وقتی به آماده کردن کیف بیمارستان فکر می‌کنم استرس مثل حرارت شعله گاز که اطراف پیازهای داخل روغن را طلایی می‌کند، رنگم می‌اندازد.

بعد فکر می‌کنم چه خوب بود به عنوان پاداش به دنیا آوردن یک بچه آدم، می‌توانستم سه روز بیمارستان در یک اتاق کوچک تنها با یک پنجره بزرگ بمانم و کتاب بخوانم و بنویسم و شاید هم فیلم ببینم! چقدر رویایی! اما خودم هم می‌دانم یک ساعت بیشتر ماندن در بیمارستان را هم تاب نخواهم آورد و به هزار و یک مساله فکر خواهم کرد، چون هنر فکر نکردن هم‌زمان به چند چیز را بلد نیستم.

دیگر طولانی نمی‌توانم بنشینم و کاری را مداوم انجام دهم.

کودک درونم اعتراض می‌کند. نه فقط به نشستن. به صدای سشوار، به آب کمی گرم، به خم شدنم، به صدای بلند.

شاید هم اعتراض نیست، فقط یک واکنش است. اما هرچه هست بسیار دوست دارم ببینمش.

احساس می‌کنم این‌بار یک موجود هوشمند در شکم دارم که از همین دنیا نیامده خیلی چیزها را می‌داند. انگار نه ماه فرصت داشته درباره دنیای ما آدم‌ها کتاب بخواند، فیلم ببیند، صوت گوش کند و اصلا برایم عجیب نیست که در همان اتاق زایمان‌ چند کلمه‌ای هم حرف بزند!

و همین واکنش‌های حساب شده‌اش مشتاقم می‌کند تا زودتر ببینمش. 

که تو کیستی ای کوچک باهوش؟