شقایقهای روی پیراهنم تکان میخورند. کودک درونم است که در باد میدود.
باید حواسم را پرت کنم و به چیزهایی فکر نکنم. به چیزهایی که از دست خواهم داد.
مثلا به امروز که احتمالا برای آخرین بار همراه پسر روی کاغذ نقشه مکانهایی که باید میرفتیم کشیدیم و او تکتک از روی نقشهای که خودمان کشیده بودیم گفت مسیر بعدی کجاست و کجا جای پارک هست و بعد هم به کتابخانه رفتیم و آخر هم یک پیتزای غول پیکر خوردیم با نوشابه و دلستر.
حرف میزدیم و خیال میبافتیم درباره رستورانی که که بزرگ شد قرار بود راه بیندازد.
بچهها از سرسرههای بلند و پیچ پیچی سر بخورند و در حوضچههای نوشابه و دلستر شنا کنند.
بتوانند کمی غذا بخورند و وقتی خسته شدند کفشهایشان را در بیاورند و روی مبلهای رستوران که از نانهای بزرگ و نرم و خنک باگت ساخته شده دراز بکشند و بعد هروقت دلشان خواست غذایشان را تمام کنند.
از جنگل سیبزمینیهای سرخ شده عبور کنند و به گنج که همان پیتزا است برسند.
بقیه را میگفت اما من نمیشنیدم و فقط نگاهش میکردم.
او میدانست تا چند روز دیگر همه چیز چقدر تغییر خواهد کرد؟
تا وقتی همه دورمان باشند و هوایش را داشته باشند و هدیه بگیرد و سرگرم شود احتمالا همه چیز خوب است. اما وقتی همه رفتند و همسر هم روزهای شلوغ کاریاش شروع شد و ما سه نفر ماندیم و یک خانهی احتمالا پر از کار، داستانهای تازهای شروع خواهد شد.
و فقط همین نیست.
یک طرف قصه این که باید مادری را از اول شروع کنم.
به آن هم اصلا نمیخواهم فکر کنم. قبلا وقتی داشتم تصمیم میگرفتم میخواهم دوباره مادر باشم به آن فکر کردهام.
میخواهم بگذارم الان همه چیز خودش پیش برود.
مگر نه اینکه هیچ دو کودکی شبیه هم نیستند؟ پس من هم دوجور مادری را تجربه خواهم کرد. و سعی میکنم گوشهایم نشنود جمله اطرافیانم را که با وای!!! شروع میشود و به همه چیز اول؟ چه حوصلهای باید داشته باشی! ختم خواهد شد.
من اما آمادهام؟
میدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
از این سفر تازه خبر دارم؟ به اندازه کافی توشه برداشتهام که کم نیاورم؟
هیچ چیز نمیدانم و نمیخواهم به خیلی از آنها پیش از وقوع فکر کنم.
و به مهمترینشان که سهم کم و کوچک از خودم خواهد بود.
شقایقهای دشت لباسم تکان میخورند. یک سبد بزرگ رخت انتظار مرا میکشد تا در شب گرم تابستان خشک شود و من به دشت شقایقی که بین راه و در جاده غافلگیرمان کرده فکر میکنم.
کاش پودر لباسشویی هم بود که عطر باران داشت.