بلاگ مستطاب زندگی

خرده روایت‌هایی درباره زندگی من

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

بخش خاموش وجودم

 

یادداشت دوم

دایی پدرم آدم عجیبی بود. اما من همین کارهای عجیبش را که شبیه هیچ‌کس نبود جز خودش دوست داشتم. و ایده‌هایش را که قبلا به آن‌ها فکر کرده بود تحسین می‌کرد.

وقتی به دیدن خواهرش که مادربزرگ من بود و طبقه پایین خانه ما زندگی می‌کرد می‌آمد همیشه دست‌ پُر می‌آمد. اما چه می‌آورد؟

از لبنیاتی که قبولش داشت یک سطل بزرگ ماست می‌خرید می‌آورد.

یک کیسه بزرگ سیب دماوند می‌آورد. مرغ تازه می‌خرید. لابد نان تازه هم خریده بود. گلدان شمعدانی هم. درخت گلابی ته حیاط را هم گمانم دایی محمود آورده بود. و چند درخت سیب از نژادهای مختلف را. حتی دلم می‌خواهد بگویم رزهای همیشه بهار و بوته رز هفت‌رنگ را هم او آورده بود.

وقتی دایی محمود می‌آمد سعی می‌کردم بیشتر در دسته آدم‌های قدرشناسی باشم که انتخابش را تحسین می‌کردند، تا در دسته‌ای باشم که کارهای او را غیرطبیعی تلقی می‌کردند و انتظار داشتند او هم انتخاب‌های آشناتر داشته باشد و نهایتا یک کیلو شیرینی تازه دانمارکی از نان رامتین بخرد بیاورد.

آن دختر کوچک همیشه منتظر رسیدن دایی محمود بود که هدیه‌هایش داستان داشت و هر کدامش را با وسواس انتخاب کرده بود.

وقتی بزرگ شدم فهمیدم من هم یک بخش دایی محمود در وجودم دارم که با ازدواج و استقلال بیشتر انتخاب‌هایم فعال شده بود.

بعد ما هم بارها برای عزیزانمان درخت هدیه گرفتیم. و بوته رز وحشی. ادویه. بساط شیرینی‌پزی. پارچه. رنگ. گلدان. کتاب. دفتری برای نوشتن. سفره قلمکار. کرم ابریشم. یک تنگ سیب دماوند لپ گلی.

دیشب که داشتم فکر می‌کردم برای جلسه امروز و دیدار دوست عزیزی که دفتر تازه‌ای گرفته بود چه هدیه‌ای ببرم دوباره همان بخش فعال شد.

دلم می‌خواستم در یکی از سبدهایی که دوستشان داشتم انار می‌بردم. یا سیب سرخ. یا سیب زرد.

به یک بسته شکلات فکر هم نمی‌کردم. اما آخر نرگس خریدم. پشیمان نشدم؟ معلوم است که شدم.

وقتی کارت را کشیدم و هزینه سه دسته گل نرگس را حساب کردم تازه به فکرم آمد که خب یک گلدان بزرگ سانساریا پایه کوتاه می‌کاشتم می‌بردم! یا یک گلدان پوتوس نقره‌ای! حتی پوتوس ابلق!

اصلا چرا یک کوسن ندوختم؟ یا عروسک برای دختر دوست داشتنی‌شان؟

برای پختن کیک یا مافین یا کوکی وقت نداشتم. وگرنه برای نپختن آن‌ها هم خودم را مواخذه کرده بودم.

امروز به جلسه دلنشینی رفتم و آدم‌های عزیزی را دیدم و از یکی از نازنین‌هایشان کلی چیز یاد گرفتم که مهم‌ترینش این بود: ما سخت کار نمی‌کنیم. تنبلیم. بعد انتظار اتفاق‌های خوب را می‌کشیم.

من کار زیاد می‌کنم اما سخت کار نمی‌کنم. خودم این‌را می‌دانم. و بزرگترین مشکلم شاید این است که برنامه‌ریزی درست و درمان ندارم. یا اگر برنامه‌ریزی هم می‌کنم برای مدت طولانی به آن پایبند نمی‌مانم.

حالا این را می‌دانم و به شعارها و حرف‌های تازه برای در یخچالم نیاز دارم.

خب! این هم هدیه امروز. بسم الله!

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

چاره‌ای نیست بهمن است

 

یک هفته تا تولدم باقی‌مانده.

آد‌م‌ها یک هفته قبل از تولدشان چه کار می‌کنند؟

خانه‌شان را برق می‌اندازند و تدارک میزبانی می‌بینند؟

هر روز برای خودشان یک چیزی می‌‌خرند یا از دیگران هدیه می‌گیرند؟

هی‌هی دوست و آشنا برایشان جشن می‌گیرند و آن‌ها هم مثلا غافلگیر می‌شوند؟

خودشان را به آن راه می‌زنند که اصلا هم یادشان نیست تولدشان ؟

در خانه را قفل می‌کنند و می‌روند سفر به هر ‌آن‌ کجا که باشد؟

رژیمی که همیشه می‌خواستند بگیرند را شروع می‌کنند؟

لیست کارهای نکرده‌شان را می‌نویسند و بالاخره شروع به انجام چندتا از آن‌ها می‌کنند؟

خوب همه این‌ها قشنگ است اما من می‌خواهم مثل سال‌های پیش اگر تا آن روز زنده بودم و می‌توانستم اینجا بنویسم.

روزنوشت که اصلا نمی‌توانم بنویسم! یادم نمی‌آید بیشتر از یک هفته روزنوشت داشته باشم. آن‌هم در سررسید نو سال تازه!

اصلا من ترجیح می‌دهم اتفاق‌ها را فراموش کنم. مگر آن‌قدر قوی بوده باشند که خودشان خودشان را زنده نگهدارند. تازه اگر بعد از زنده ماندن آن‌قدر زورشان برسد که نگذارند آن‌طور که خودم دلم می‌خواهد روایتشان کنم!

یکی بیاید بگوید عزیزم! داری در مورد خاطره‌های خودت حرف می‌زنی‌!

 

یادداشت اول

آرزوی کدام کودک نیست که با گل رس چیز ماندگاری بسازد؟ شاید این وجه ماندگاری‌اش را وقتی بزرگتر شد اضافه کند. و من هم رویایم را با خودم کشاندم به سال‌های آغاز دانشگاه. خودم گل رس خریدم و شروع کردم. اما پوستم واکنش نشان داد و عاصیم کرد.

فکر کردم آلرژی دارم و نمی‌توانم با گل کار کنم. آلرژی هم داشتم اما نه به گل رس.

چند ماه پیش به دوستم پیشنهاد کردم و اسممان را برای سفال چرخ نوشتیم. همان جلسه اول فهمیدم که من آلرژی نداشتم. فقط پوستم خشک می‌شده که باید از یک مرطوب کننده استفاده می‌کردم.

جز چند جلسه از کلاس را نتوانستم بروم. چون همه تصمیم گرفته بودند کارهای مهم‌شان را در همان روز انجام دهند. واکسن، تب و سرماخوردگی، وقت دکتر بچه‌ها، جلسه اولیا مدرسه، چند مهمانی که میزبان مصمم بود همان روز باشد و بقیه روزهای هفته یک عیبی داشتند و ... .

دوباره سفال ثبت نام کردم. این‌بار سفال دست.

باز هم همان اتفاق دارد می‌افتد اما می‌خواهم تسلیم نشوم و همه پنج جلسه را شرکت کنم.

با یوسف چیزهایی هم در خانه می‌سازیم اما علیرغم خوب ورز دادن ترک می‌خورد و می‌شکند. بالاخره دلیل ترک خوردن را هم می‌فهمم. این مهم است که خلق کردن با گل رس راضی‌ام می‌کند. گاهی شب‌ها تا دیر بیدار مانده‌ام و به طرحی که در ذهن دارم فکر می‌کنم. باید دفتر یادداشتی را با مداد بگذارم بالای سرم. وگرنه خیلی از بیداری‌ها فایده ندارد. البته اگر بشود بین چند شیشه و فلاکس آب گرم و ... جایی پیدا کرد.

و مهم‌تر از همه باید بتوانم برای خودم وقت پیدا کنم.

یک وقت که در آن نه گزارشی را کامل کنم. نه پروپوزالی را بنویسم و نه هیچ کار مهم و نامهم دیگری را.

پ.ن. مربی‌هایم و هنرجوهایی که سر کلاس هستند تا می‌فهمند دو پسر دارم یک‌طوری نگاهم می‌کنند که انگار یک آدم فضایی به زمین آمده و خوب فارسی صحبت می‌کند و تازه قرار است خط ثلث آموزش ببیند! این‌جور وقت‌ها نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان دهم. لابد آن آدم‌فضایی هم نمی‌داند. تردید دارم بین این‌که دارند تحسینم می‌کنند یا در دلشان برای آن دو بچه معصوم که مادرشان تازه یادش افتاده رویاهایش را محقق کند غصه می‌خورند. پس سعی می‌کنم گل را بیشتر ورز دهم و کار یاد بگیرم.

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی